0
۴+
اطلاعات بیشتر
درباره پرنده طلایی
در زمانهای دور پادشاهی تو قصر بزرگی زندگی میکرد، پشتِ قصر باغ خیلی زیبایی بود که توی اون یه درخت با سیبهای طلایی وجود داشت. وقتی که سیبها رسیده و برای چیدن آماده میشدند، سربازان اونا رو میشمردند. یک روز یکی از اون سیبها گم شد، پادشاه عصبانی شد و گفت: هر شب یک نفر باید مواظب درخت باشه و کشیک وایسته. پادشاه سه تا پسر داشت، اون بزرگترین پسرش رو فرستاد تا مواظب درخت باشه. پسرش هم رفت تا نگهبانیِ بده. اون تا نیمههای شب بیدار موند ولی دیگه کم کم خوابش گرفت. تصمیم گرفت تا کمی بخوابه و دوباره به نگهبانیاش ادامه بده.. اون خوابید… اما وقتی چشمهاش رو باز کرد فهمید که صبح شده. با عجله به سمت درخت سیب رفت و با تعجب دید دوباره یکی از سیبها گم شده.
این انیمیشن را چقدر دوست داشتی؟
سیمبایلز
عالیه
خوب بود
سلام من وندا هستم برای داداش من عالی بود