0
۸+
اطلاعات بیشتر
درباره شجاع ( افسانه اسب خاکستری )
بعدازظهری بارونی و طوفانی بود. مریدا روی دسته علف خشکی در اسطبل نشسته بود و کتابی قدیمی را میخواند. او و اسبش، آنگوس، قصد داشتند که اگر هوا کمی صافتر شد، برای سواری به بیرون بروند، مریدا به تصویری از کتاب اشاره کرد و به آنگوس گفت: نگاه کن. اسبهای جادویی. این اسب را سِلتی صدا میکنند. این یک اسب آبیه. آنگوس غرید و سرش را تکون داد. معلوم بود که او دوست نداشت کارهای جادویی انجام بدهد. مدتی گذشت و بارش باران کمتر شد و ابرها هم پراکنده شدند…
این انیمیشن را چقدر دوست داشتی؟
بد نبود
عالی
عاااااااااااااالی بود
متشکرم خیلی خوب بووووووووووووووووووووووووووووود
دختر کفش دوزکی
بهترین کارتون دنیاست ???????????????????????
مشاهده نظرات بیشتر